دیکانستراکشن از نگاهی نو
در سال ۱۹۸۸ ممکن است اتفاقات فراوانی رخ دادهباشد ، اما در عرصه معماری این سال به سبب شکوفایی « واسازی » در آن فراموش نشدنیاست . زیرا به عنوان مثال در این سال بود که اندریاس پا پاداکیس که ناشر « انتشاراتآکادمی » در لندن است در گالری تیت این شهر گردهمایی ای به راه انداخت و به انتشاردو مجله که در این زمینه با وی همراه بودند دست زد . مجله طراحی معماری و مجله هنرو طراحی و غیر از آن نمایشگاهی در موزه هنر مدرن درنیویورک برپا شد که عنوانشمعماری واساختگرایی بود . این نمایشگاه را فیلیپ جانسن به راه انداخت و کاتالگ آنکار مارک ویگلی بود . اما همه این ها به چه منظور صورت گرفت .
از اشکالی که در عکس های نمایشگاه بود آشکار بود که چیزی عجیب در جریاناست . مضافاً این که اشکال تیز برنده و شکل های تکه پاره شده داخل عکس ها خود حکایتازآن داشت که واژه « واساختگرایی » کاملاً مناسب آنهاست . اما به نظر می رسدمشکلاتی نیز در کار باشد در حالی که در لندن عملاً واژه « واساختگرائی » کاملاًمناسب آنهاست . اما به نظر می رسد مشکلاتی نیز در کار باشد در حالی که در لندنعملاً واژه (Deconstruction) به کار گرفته شد ، در نیوریورک ویگلی از واژهواساختگرایی ( Deconstructivism ) سخن گفت . در لندن بیشتر سخنوران و نویسندگانفرضشان بر این بود که فیلسوف فرانسوی ژاک دریدا ، به نوعی وارد قضیه است . به راستیدر گردهمائی آکادمی ، فیلمی از وی نشان داده شد که مصاحبه کریستفر نریس را با اینفیلسوف فرانسوی ( ژاک دریدا ) نشان می داد . در نیویورک ویگلی و برخی از معمارانیکه آثارشان به نمایش گذاشته بودند، از جمله فرنک گری هرگونه ارتباطی را با دریداانکار می کردند . به زعم ایشان کوشش برای ربط معماری ، حتی این نوع معماری با فلسفهکه جنبه باطنی و ذهنی دارد نه تنها گمراه کننده است بلکه اساساً خطا و ناصواب بود . ( یورگ گلوس برگ)
اما بحث اصلی دیکانستراکشن در چیست؟
عصیان در برابر باورهای قرار دادی و معمولی درعرصه معماری و پیش از آن در عرصه فلسفه که گفتیم خود شامل عرصه و رشته های وسیع تریمی شود و در این مورد ، بیش از همه تردید در « خرد » و « دانایی » به عنوان تعیینکننده نهایی در تمام مباحثی که در جهان اندیشمندی مطرح است به چشم می خورد تکیه وتأکیدی که از دیرباز ، از عصر فیلسوفان کلاسیک یونان وجود داشته وبا ظهور عصرروشنگری Enlightenment و رواج اندیشه های دکارت ، اسپینزا و لایبنیتز و فیلسوفاندیگری مانند ایشان قوت بیشتری گرفته است و تقریباً تا سال های اخیر اساس فکری وفلسفی مغرب زمین را فراهم آورده و از آن مهم تر - برای بحث ما - از انگیزه های اصلیمدرنیسم در عصر معماری بوده است .
بانیان و صاحبنظرانعرصه دیکانستراکشن با توجه به آن چه در جهان هستی می گذرد ، گویی با حافظ بزرگشیراز هم آواز شده اند که :
جهان و کار جهان جمله هیچدر هیچ است
هزار با من این نکته کرده امتحقیق
و از این رو بر ضد توضیحات « منطقی » گذشتهشوریده اند تا جایی که برنارد جومی ، یکی از معماران بنام دیکانستراکتیویست بخشهایی از اثر خود را در پارک دلاویلت ، فلی یا دیوانگی نام نهاده است . البته میتوان این دیوانگی را دیوانگی شاعرانه ای به تصور درآورد که به ویژه در ادبیات ماسابقه ای دیرین دارد و از تعابیر شناخته شده است . اما منطق بر اساس خرد و داناییاز عوامل اساسی پدید آورنده معماری مدرن - و یا اگر مطلب را در عرصه ای وسیع تربنگریم مدرنیسم بود . در عین حال باید به خاطر آوریم که در معماری همانند فلسفه ،اندیشه منطقی رشد دیرینه دارد و اساس کار بسیاری از مظاهر معماری در دوره های مختلفرا به وجود آورده است .
در معماری تا گذشته ای نزدیکاز منطق ساختمان ، از منطق سازه ، از منطق اقلیم و انطباق معماری با آن حتی از منطقزیبایی سخن فراوان گفته می شده و به رشته تحریر در می آمده است . اکنون بادیکانستراکشن همه این منطق ها در زیر سوال رفته است . اما به یک نکته باید توجهداشت و آن این که به زیر سوال بردن قضیه ای ، نفی آن نیست . این نکته شاید اختلافنظر مرا با برخی از صاحبنظران و طرفداران دیکانستراکشن به وجود می آورد . نکته واجداهمیت به اعتقاد من ، این است که « غیر منطقی » بودن کار جهان و یا با قول حافظ هیچدر هیچی آن را باید به عنوان یک واقعیت موجود مشاهده کرد و آن را به حساب آورد، - البته واقعیتی نامطلوب و ناستوده ولی نباید آن را به عنوان یک اصل پذیرفت . پذیرفتنآن به عنوان یک اصل راه به هرج و مرجی می برد که فقط مقبول آناریست ها ، شارلاتانهاو یا به قول با « فارلی » « کاسبان مرگ » می باشد .
بسیاری از معماران دیکانستراکتیویست نیز اگر چه در تئوری آن راپذیرفتند ولی در عمل، آثارشان « منطق خاص » خود را داراست . فی المثل « دیوانگی » های چومی چندان هم « جنون آمیز » نیست ! به علاوه یاد آوریم که خرد و دانایی ازجمله وسایل حیاتی و بسیار مهمی بوده است که مورد استفاده آدمی قرار گرفتند و میتوانستند به کشف بسیاری از نکات ناشناخته و چیرگی بر محیط دور و بر خود و طبیعتیسخت و بی امان - البته به صورتی نسبی - موفق شود . ولی به زیر سؤال بردن خرد ودانایی معنایش این است ، و معنایش این می تواند باشد که همه چیز را صرفاً با دلائلمنطقی نمی توان توضیح داد . بنابراین خرد و دانایی باید توأم با تجربه و آزمایش وبا احساس حواس ( که تا این جا در موارد بسیار توضیح ناپذیر مانده است ) باشد . پسپیام پذیرفتنی دیکانستراکشن می تواند این باشد که : اکنون باید آنچه « غیر منطقی » پنداشته می شده نیز به حساب آید و « منطقی » بودن هر قضیه ، بر اساس معیارهای گذشته، شرط پذیرفتن آن نیست .
تردیدی نیست که برخی ازبانیان و هواخواهان دیکانستراکشن راه افراط می پیمایند . نفی خرد و دانایی ونپذیرفتن کلی و عمومی حکم عقل به دلیل آن که عقل نمی تواند فتوای نهایی باشد و هرمبحثی می تواند - بسته به معبر - تابع صدها تعبیر مختلف باشد ماهیتاً پذیرش مطلقیرا به همراه دارد که دیکانستراکشن مدعی واسازی آن نیز می باشد . نمی تواند مطلقی رابه زیر سؤال برد و مطلق دیگری را به جای آن برگزیند .
( منوچهر مزینی )
دیکانستراکشن در فارسیبه ساختارزدایی ، شالوده شکنی ، واسازی ، بنیان فکنی ، ساختار شکنی و بن فکنی ترجمهشده است . شاید این کثرت اسامی به دلیل آن باشد که دیکانستراکشن یک نگرش چند وجهی وچند معنایی به دال و مدلول و هر نوع متنی دارد و شاید هم به دلیل آن است که هنوزابهامات و سؤالات زیادی در مورد دیکانستراکشن در کشور ما وجود دارد .
از آنجایی که مبانی دیکانستراکشن مستقیماً از فلسفهدیکانستراکشن استخراج شده و با لحاظ آشنایی نسبتاً اندک معماران با فلسفه این مکتب، برای استنباط معماری دیکانستراکشن ، ابتدا لازم است فلسفه دیکانستراکشن و مهم تراز آن ، زمینه های نظری این نحله فکری تبیین شود .
درنیمه اول قرن بیستم مهمترین مکتبی که ادامه دهنده فلسفه مدرن محسوب می شد ، فلسفهاصالت وجود بود . ژان پل سارتر (۱۹۸۰ - ۱۹۰۵ آشنایی ذاسیبذبذ) ، فیلسوف فرانسوی ،پایه گذار این مکتب است . او خردگرایی مدرن ، که توسط دکارت ، کانت و سایر بزرگانمدرن مطرح و تبیین شده بود ، را اساس فلسفه خود قرار داد . سارتر معتقد به خرداستعلایی (Transendental Mind) است . از نظر وی ، « فرد ماهیت خویش را شکل می دهد ونباید از این عامل در مسیر شخصیت فرد غافل ماند … سارتر آزادی بی قید و شرط را ازامکانات ذهن آدمی دانست . به نظر او آدمی آزاد است هر چه می خواهد اختیار کند و بههمین جهت است که باید او را مسئول انتخاب های خود دانست » .
از نیمه دوم قرن اخیر ، فلسفه مدرن و مکتب اصالت وجود و خرد باوری ازطرف مکتب جدیدی به نام مکتب ساختارگرایی مورد پرسش قرار گرفت . این مکتب درابتداتوسط فردیناند دو سوسور ، زبان شناس سوییسی و لوی استراوس ، مردم شناس فرانسوی ،مطرح شد .
ساختارگرایی واکنشی درمقابل خرد استعلایی وذهنیت مدرن است . ساختارگراها معتقدند که عاملی مهم تر از ذهن وجود دارد که پیوستهمورد بی مهری قرار گرفته و آن ساختار زبان است . از نظر اندیشمندان ساختارگرا ، میباید ساختارهای ذهن بشری را مطالعه کنیم و این ساختارها بسیار مهم هستند . ساختارذهن مبنایش زبان است . انسان به وسیله زبان با دنیای خارج مرتبط می شود . هر ذهنیتیموکول به ساختار زبان است . لوی استراوس ، زبان و ساختار آن را در فهم ماهیت ذهنآدمی سخت واجد اهمیت شمرد و گفت : « تحلیل ساختارهای ژرف پدیده های فرهنگی به آدمیمدد می رساند تا ساخت و کار آن را بشناسد و از این رهگذر به رموز تحولات اجتماعی وفرهنگی واقف گردد . به نظر او ، ساختارهای فرهنگی از انگاره های زبانی پیروی میکنند » .
استراوس ماهیت بشر ، رسالت بشر و آزادی بشررا که سارتر مطرح کرد ، به زیر سؤال برد . از نظر استراوس ، سارتر موجودی استپاریسی با بینش پاریسی . استراوس می گوید : « ژان پل سارتر ذهنیت و شعور تکوینیافته در محیط های دانشگاهی پاریس را به کل بشریت و در همه نقاط عالم و در سراسرتاریخ تعمیم داده و تعینات تاریخی را نادیده گرفته است . » . استراوس به آمریکایجنوبی سفر کرد و ساختارهای ذهنی و زبانی قبایل بومی آمازون را مطالعه نمود . پس ازبازگشت ، کتابی به نام ذهن وحشی به رشته تحریر درآورد . از نظر استراوس ، ذهن بدویدارای منطق خاص خودش است و قوی تر می باشد . اگر به عقیده دکارت همه چیز اگاهانهشکل می گیرد ، به نظر استراوس ، ساختارهای فرهنگ ، اساطیر و اجتماع آگاهانه نیست ،همه آنها در ساحت ناخودآگاه شکل می گیرد و مؤلفی ندارد . استراوس استیلای سیصد سالهذهن استعلایی را زیر سؤال برد . اگر از دوره دکارت ، انسان موجودی است خردورز ، ازنظر استراوس انسان موجودی است فرهنگی و ماهیت انسان در بستر فرهنگ شکل می گیرد ،لذا جهت رهیافت به ماهیت بشر ، باید زبان ، فرهنگ و قومیت را مطالعه کنیم .
به طور کلی ، « روش ساختارشناسی ، یافتن و کشفقوانین فعالیت بشری در چارچوب فرهنگ است که با کردار و گفتار آغاز می شود . رفتار وکردار نوعی زبان است . به همین دلیل ساختارگراها ، ساختارهای موجود در پدیده ها رااستخراج می کنند » ، چنانچه ژان پیاژه (۱۹۸۰ - ۱۸۹۶) ، روان شناس فرانسوی ، مطالعاتوسیعی در مورد ساختارهای رشد ذهن کودک و شخصیت کودک انجام داد .
اگر چه مکتب ساختارگرایی فلسفه و جهان بینی مدرن را مورد شک و تردیدقرار داد ، ولی خود این مکتب نیز مورد سؤال و نقد فلاسفه پست مدرن و خصوصاًپساساختارگراها قرار گرفت . چنانچه میشل فوکو ، که خود از بطن ساختارگراها ظهور کرد، در مورد مکتب فوق می گوید : « کلیت بخشیدن به ساختارها ما را از مسائل عینی فرهنگو جامعه غافل می کند . منطق آنها منطق خشکی است و به ما اجازه نمی دهد به هویت هادر دوران های مختلف توجه کنیم » . لذا مکتب ساختارگرایی را می توان یک مکتب بینابیندو مکتب مدرن و پست مدرن تلقی کرد .
مکتب دیکانستراکشن، که یکی از شاخه های مهم فلسفه پست مدرن محسوب می شود ، نقدی به بیشن ساختارگراییو همچنین تفکر مدرن است . مکتب دیکانستراکشن جزو زیر مجموعه پساساختارگرایی هممحسوب می شود . زیرا اکثر اندیشمندان این مکتب ، پرورش یافته دوره ساختارگرایی میباشند . پساساختارگراها منطق گرایی افراطی ساختاری و افراط ساختارگرایان در موردساختار را مورد پرسش قرار می دهند . پساساختارگراها معتقدند که «اهمیت و پویاییزبان باید در سیلان و ناپایداری معناها جست و جو گردد » .
« سوسور مدعی بود که دال و مدلول چنان با یکدیگر پیوند دارند که گوییدوروی یک سکه هستند » . ولی رولان بارت ، فیلسوف پساساختارگرای فرانسوی در مورد دال (دلالت کننده ) و مدلول ( دلالت شونده ) معتقد است « دال به مثابه همتا و همسفردقیق مدلول نیست » .
مکتب فکری دیکانستراکشن توسط ژاکدریدا ( ۱۹۳۰) فیلسوف معاصر فرانسوی ، پایه گذاری شد . دریدا با ساختارگراها مخالفاست و معتقد است که وقتی ما به دنبال ساختارها هستیم ، از متغیرها غافل می مانیم ،فرهنگ و شیوه های قومی هر لحظه تغییر می کند ، پس روش ساختارگراها نمی تواند صحیحباشد . دریدا از سال ۱۹۶۷ ، یعنی زمانی که سه کتاب او منتشر شد ، در مجامع روشنفکریو و فلسفی غرب مطرح گردید . این یه کتاب عبارتنداز: گفتار و پدیدار ، نوشتار و دیگربودگی و نوشتار شناسی . در این کتاب ها هدف اصلی دریدا حمله به ساختارگرایی استراوسو پدیدار شناسی هوسرل بود . از نظر دریدا فلسفه غرب دچار نوعی ورشکستگی است و درحال حاضر پویای خودش را از دست داده است .
به عقیدهدریدا ، یک متن هرگز مفهوم واقعی خودش را آشکار نمی کند ، زیرا مؤلف آن متن حضورندارد و هر خواننده و یا هر کس که آن را قرائت کند ، می تواند دریافتی متفاوت ازقصد و هدف مؤلف داشته باشد . « نوشتار مانند فرزندی است که از زهدان مادر ( مؤلف ) جدا شده . هر خواننده ای می تواند برداشت خود را داشته باشد » .
از نظر دریدا ، نوشتار ابزار خوبی برای انتقال مفاهیم نیست و یک متنهرگز دقیقاً همان مفاهیمی را که در ظاهر بیان می کند ندارد . متن به جای انتقالدهنده معنا یک خالق است . به همین دلیل در بینش دیکانستراکشن ، ما در یک دنیای چندمعنایی زندگی می کنیم . هر کس معنایی و استنباطی متفاوت با دیگران از پدیده هایپیرامون خود قرائت می کند .
تقابل های دوتایی موضوعدیگری است که دریدا نقد کرده است . تقابل های دوتایی همچون روز و شب ، مرد و زن ،ذهن و عین ، گفتار و نوشتار ، زیبا و زشت و نیک و بد همواره در فلسفه غرب مطرح بودهاست . از زمان افلاطون تاکنون همواره یکی بر دیگری برتری داشته است . ولی به نظردریدا هیچ ارجحیتی وجود ندارد . او این منطق سیاه و سفید و مسئله یا این یا آن رامردود می داند .
به عنوان مثال ، در فلسفه غرب همیشهگفتار بر نوشتار به دلیل حضور گوینده ارجحیت داشته است . ولی به عقیده دریدا ،معنای متن را گوینده تعیین نمی کند . بلکه شنونده و یا خواننده متن است که با توجهبه ذهنیت و تجربه خود این معنا را که می تواند متفاوت از منظور و غرض گوینده یامؤلف باشد مشخص می کند ، لذا لزوماً گفتار بر نوشتار ارجح نیست .